هی هی هی
 
صنم کوچولوی نا بخشوده

قتل عام رومئوی کثیف به دست ژولیت دوست داشتنی

 
 

هی هی هی
ارسال شده در سه شنبهبرچسب:, -

هي هي هي
از اينجا مي روم
از اينجا به سوي روزهاي تازه مي روم

هي هي هي
از اينجا مي روم 
از اينجا به سوي روزهاي تازه مي روم

من دردم 
من اميدم  من رنجم

آري هي هي هي آري هي 
از اينجا به سوي روزهاي تازه مي روم

هي هي هي
رحمي در کار نيست 
رحمي در آنجا براي من نيست

هي هي هي
بخششي در کار نيست 
بخششي در آنجا براي من نيست



آيا تو مرا مدفون ساختي وقتي که من رفتم 
آيا تو مرا آموزش ميدهي وقتي که من اينجا هستم
فقط به همان سرعت که به من تعلق دارد
سپس زماني است که ناپديد شده ام

هي هي هي
و رفتم
و از آن جاده سرازير شدم




رفتن
من رفتم
من رفتم بچه 

آري اوه ناپديد 

هر جا که قدم بگذارم



و جاده عروس من مي گردد
من همه چيز را از دست داده ام غير از غرور
پس من در اينجا پنهان مي کنم 
و او مرا ارضاع مي کند  هر آنچه که نياز دارم را به من مي دهد

...و من با غباري در گلو حسرت مي خورم 
تنها دانش است که برايم باقي مي ماند
و در اين بازي تو يک برده ( اسير) باقي مي ماني سرردان آواره
نه ديوانه دربد ر
هر آنچه که دلت مي خواهد مرا بنام 
ولي من هر کاري که بتوانم در هر کجا که باشد انجام خواهم داد 

من آزادم تا عقايدم را در هر کجا که باشم بيان کنم  و هر کجا که باشم دوباره تعريف خواهم کرد
هر کجا که قدم بگذارم  هر کجا که سر بر بالين بگذارم منزلگه من است

و زمين تخت سلطنت من مي گردد 
من به ناشناخته ها عادت کرده ام 

من در زير ستارگان رشد کرده ام 
ولي تنها نبودم
من از هيچکس درخواستي ندارم چون اون نمیگذاشت در خواست کنم بله

از گره هايم پاک گشته ام
هر چه کمتر دارم بيشتر بدست مي آورم
و من به راه رانده شده باز مي گردم

ولي من هر کاري که بتوانم در هر کجا که باشد انجام خواهم داد 
من آزادم تا عقايدم را در هر کجا که باشم بيان کنم 
و هيچ عقيده اي نخواهم داشت هر کجا که باشم 
هر کجا که قدم بگذارم 
هر کجا که سر بر بالين بگذارم منزلگه من است 


اين روي سنگ قبر من حکاکي شده
اي جسم من بيارام - اما من هنوز به گشت و گذار ادامه مي دهم 
.......هر کجا که قدم بگذارم








در کنار من دراز بکش و بگو آنها چه کرده اند
حرفهايي بزن که دوست دارم بشنوم تا شياطينم را فراري دهم

اکنون قفل بر در زده اند اما اگر صداقت داشته باشي برايت گشوده مي شود

اگر مي تواني بفهم مرا تا اينکه من بتوانم درک کنم تو را

در کنار من دراز بکش در زير آسمان سحر انگيز

سياهي روز .تاريکي شب .ما در اين نقيصه شريکيم
در نيمه باز مي شود. اما نور خورشيد از بين آن نمي تابد
قلبهاي سياه هنوز بر تاريکيها جراحت وارد مي کنند اما نور خورشيد از بين آن نمي تابد 

نه نور خورشيد از بين آن نمي تابد
نه نور آفتابي نيست

من چه حس کرده ام؟ من چه فهميده ام؟

صفحات را ورق بزنيد. سنگ را به گردش در آوريد

آن سوي در. آيا در را بر تو بگشايم؟
من چه حس کرده ام؟ من چه فهميده ام؟
بيمار و نحيف. تنها ايستاده ام

آيا مي تواني آنجا باشي؟ زيرا من تنها کسي هستم که در انتظار تو هستم 

يا اينکه تو هم نابخشوده هستي؟
بيا در کنار من دراز بکش. قسم مي خورم که به تو آسيبي نخواهم رساند
او مرا دوست ندارد. او هنوز مرا دوست دارد. اما ديگر او هرگز دوست نخواهد داشت

او در کنار من دراز کشيد. اما هرگاه من بروم او آنجا خواهد بود
قلبهاي سياه هنوز بر تاريکيها جراحت وارد مي کنند. آري هرگاه من بروم او آنجا خواهد بود 

آري هرگاه من بروم او آنجا خواهد بود


يا اينکه تو هم نابخشوده هستي؟

در کنار من دراز بکش و بگو من چه کرده ام؟

در بسته است. چشمان تو هم بسته اند

ولي حالا من آفتاب را مي بينم. حالا من آفتاب را مي بينم

آري حالا من آن را مي بينم

آن سوي در. آيا در را بر تو بگشايم؟
یا تو نیز نابخشوده ای؟؟




 



چشمانم به دنبال حقيقت مي گردند
انگشتانم در جستجوي رگهايم هستند 
سگي پشت در عقبي در انتظار است
او بايد از دست باران گريخته باشد 
من سقوط مي کنم زيرا دستهايم را رها کردم
تور در زير پايم قرار درد

از اين رو چشمانم به دنبال حقيقت مي گردند
و انگشتانم در جستجوي رگهايم هستند

آتش زباله گرم است 
اما هيچ جا از دست طوفان در امان نيست
و من جرات نگاه کردن ندارم 
چه بايد بشوم
سحر شده و فرتوت

همانگونه که دارم براي تو مي نويسم
از آنچه بر من گذشته
شايد که درک کني
و براي اين مرد اشک نريزي
' زيرا آن مرد بدبخت آخر خط است

لطفا مرا عفو کن

چشمانم به دنبال حقيقت مي گردند
و انگشتانم ايمان را لمس مي کنند
با دستهاي کثيف آنها را پاک مي کنم
Iمن پاکي را به کثافتها ديدم

آتش زباله گرم است 
اما هيچ جا از دست طوفان در امان نيست
و من جرات نگاه کردن ندارم
چه بايد بشوم
سحر شده و فرتوت

همانگونه که دارم براي تو مي نويسم - آري
از آنچه بر من گذشته
شايد که درک کني
و براي اين مرد اشک نريزي
زيرا آن مرد بدبخت آخر خط است
لطفا مرا عفو کن

آسمان تنها چيزي است که من مي بينم 
فقط از تو مي خواهم که فراموشم کني
پس تو بودي که اين سگ بيچاره را از باران آوردي
حالا مي خواهي که فوري برش گرداني 

من در طول کوجه ها گريه مي کنم e و اعترافاتم را به بارون مي کنم
ولي من دروغ مي گويم دروغ مثل آئينه است 
يکي را مي شکستم تا صورتم را با آن مقايسه کنم

آتش زباله گرم است

همانگونه که دارم براي تو مي نويسم  از آنچه بر من گذشته و میخوام بکنم

براي اين مرد اشک نريزي
زيرا آن مرد بدبخت آخر خط است 
لطفا مرا عفو کن
لطفا مرا عفو کن



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده یه نفری